اصطلاح‌ هرمنوتيك‌(Hermeneutics)  هرمنوتيك را هنر تفسير ناميده‌اند. اين‌ واژه‌ مأخوذ از فعل‌ يوناني‌(Hermeneuien)  به‌ معناي‌ "تفسير كردن" استHermeneia . به‌ معناي‌ تفسير است‌ و غالباً‌ در مورد تفسير متون‌ مقدس‌ به‌ كار مي‌رود. افلاطون‌ شاعران‌ را hermenes (مفسران) خدايان‌ ناميده‌ است. ارسطو اين‌ لفظ‌ را براي‌ عنوان‌ رساله‌ خويش‌ در باب‌ منطق‌ قضايا در كتاب‌ ارغنون‌ به‌ كار برد و آن‌ را باري‌ ارمنياس‌(Peri Hermeneias)  به‌ معناي‌ "در باب‌ تفسير" ناميد.

اين‌ واژه‌ از نظر ريشه‌ لغوي‌ با هرمس، خداي‌ يوناني‌ كه‌ پيامبر خدايان‌ و الهه‌ مرزها بوده‌ است، ارتباط‌ دارد. برخي‌ از محققان‌ اين‌ پيوند را متضمن‌ اشاره‌ به‌ سه‌ مرحله‌ يا بخش‌ اصلي‌ عمل‌ تفسير دانسته‌اند:

1 - علامت، پيام‌ يا متن‌ كه‌ از منبعي‌ صادر شده‌ باشد.

2 - واسطه‌ يا مفسر(هرمس).

3 - انتقال‌ پيام‌ به‌ مخاطبان‌

علي‌رغم‌ به‌ كارگيري‌ اين‌ واژه‌ و علي‌رغم‌ اين‌ كه‌ آدميان‌ همواره‌ با فهم‌ و تفسير متون‌ سرو كار داشته‌اند و در انديشة‌ راهكارها و قواعدي‌ براي‌ تفسير بوده‌اند تا به‌ كمك‌ آن‌ تفسير صحيح‌ را از سقيم‌ ممتاز گردانند. ولي‌ بيش‌ از يكي‌ دو قرن‌ نيست‌ كه‌ هرمنوتيك‌ جديد به‌ عنوان‌ شاخه‌اي‌ از علم‌ مطرح‌ شده‌ است. و معمولاً‌ فردريش‌ شلاير ماخر (4381 – 8671 را بنيانگذار هرمنوتيك‌ جديد شناخته‌اند. [friedrich schleirmacher]

بود كه‌ براي‌ نخستين‌ بار رؤ‌ياي [wilhelm Dilthey]( اما اين‌ ويلهلم‌ ديلتاي‌(1191 – 3381  ‌ تدوين‌ يك‌ روش‌ و اسلوب‌ بنيادي‌ براي‌ علوم‌ انساني‌ را در سر پروراند،تا بر اساس‌ آن‌ نتايج‌ علوم‌ انساني‌ به‌ اندازه‌ علوم‌ طبيعي‌ عيني‌ و معتبر باشد؛ چرا كه‌ ديلتاي‌ هرمنوتيك‌ را دانش‌ روش‌شناسي‌ علوم‌ انساني‌ مي‌داند. به‌ نظر او هدف‌ اصلي‌ در تلاش‌ هرمنوتيكي، ارتقاي‌ اعتبار و ارزش‌ علوم‌ انساني‌ و هم‌ طراز كردن‌ آن‌ با علوم‌ تجربي‌ است.

اما رشد و ظهور سريع‌ علوم‌ مختلف‌ انساني‌ و ابداع‌ روشهاي‌ خاص‌ هر كدام‌ براي‌ عرضه‌ و داوري‌ استدلالها، رؤ‌ياي‌ ديلتاي‌ را بر هم‌ زد. و مكتبهاي‌ مختلف‌ روش‌شناسي‌ در علوم‌ انساني‌ به‌ جاي‌ هرمنوتيك‌ (كه‌ ايجاد يك‌ روش‌ مناسب‌ براي‌ تمامي‌ علوم‌ انساني‌ بود) بر حيات‌ فكري‌ و عقلي‌ انسانها سيطره‌ پيدا كرد. ولي‌ باز جريانهاي‌ فكري‌ نيرومند ديگري‌ سبب‌ شد كه‌ هرمنوتيك‌ دوباره‌ به‌ صحنه‌ بيايد. عمده‌ترين‌ اين‌ جريانها عبارتند از:

            ‌1 - نظريات‌ جديدي‌ كه‌ درباره‌ رفتار انساني‌ در روان‌شناسي‌ و علوم‌ اجتماعي‌ مطرح‌ شد كه‌ مطابق‌ آن‌ بروز و ظهور فرهنگي‌

انساني‌ به‌ عنوان‌ تجليات‌ انگيزه‌هاي‌ ناآگاهانه‌ و غريزي‌ يا به‌ عنوان‌ بازتابهاي‌ طبقاتي‌ تلقي‌ مي‌شود.

            ‌2 - پيشرفت‌هاي‌ معرفت‌شناسي‌ و فلسفه‌ زبان‌ منجر به‌ اين‌ ادعا شده‌ كه‌ واقعيت‌ يك‌ فرهنگ‌ خاص، چيزي‌ جز كاركردهاي‌ ساختار زباني‌ نيست‌ كه‌ بر تجربه‌ تحميل‌ مي‌شود.

            ‌3 - استدلال‌هايي‌ كه‌ توسط‌ فيلسوفاني‌ مانند لودويك‌ ويتگنشتاين‌ و مارتين‌ هايدگر مطرح‌ شده‌ كه‌ كل‌ تجربه‌ بشري‌ اساساً‌ ماهيتي‌ تفسيري‌ داشته‌ و كليه‌ داوريهاي‌ او در درون‌ يك‌ بافت‌ تفسيري‌ - كه‌ فرهنگ‌ و زبان، واسطه‌ اظهار آن‌ هستند و از آن‌ نمي‌توان‌ فراتر رفت‌ - قرار دارد.

از آنجا كه‌ مسأله‌ تفسير و هرمنوتيك‌ در حوزه‌ دين‌ نيز تأثير زيادي‌ بر جاي‌ گذاشته‌ است، توجه‌ همگان‌ را به‌ خود جلب‌ كرده‌ است. اديان‌ را مي‌توان‌ به‌ منزله‌ مجموعه‌اي‌ از تفسيرها به‌ شمار آورد و مطالعه‌ علمي‌ آنها شكل‌ تفسيرِ‌ تفسير را به‌ خود مي‌گيرد.

ظهور فرقه‌هاي‌ مختلف‌ از جمله‌ فرقه‌ پروتستان‌ آزادانديش، معلول‌ يك‌ سلسله‌ مناقشات‌ و بحثهاي‌ تلخ‌ هرمنوتيكي‌ در مورد كاربرد روشهاي‌ تاريخي‌ - انتقادي‌ در تفسير كتاب‌ مقدس‌ بوده‌ است. مسيحيان‌ راست‌آيين، به‌ كارگيري‌ چنين‌ روشهايي‌ را در تفسير كتاب‌ مقدس، نادرست‌ تلقي‌ مي‌كردند.

به‌ طور كلي‌ چهار ديدگاه‌ مهم‌ در هرمنوتيك‌ جديد مطرح‌ است‌ كه‌ به‌ اجمال‌ به‌ شرح‌ آنها مي‌پردازيم:

 

1 - ديدگاه‌ شلاير ماخر: هرمنوتيك‌ به‌ عنوان‌ تحقيقي‌ پيرامون‌ تفسير متون. شلاير ماخر را بنيانگذار علم‌ هرمنوتيك‌ نوين‌ دانسته‌اند. ديلتاي‌ تعبير دقيقي‌ درباره‌ او دارد كه‌ مي‌گويد: شلاير ماخر "كانت‌ هرمنوتيك" است. شلاير ماخر نقطه‌ شروع‌ علم‌ هرمنوتيك‌ مورد نظر خود را با اين‌ پرسش‌ كلي‌ آغاز مي‌كند كه: چگونه‌ هر گفته‌اي‌ اعم‌ از ملفوظ‌ و مكتوب‌ واقعاً‌ فهميده‌ مي‌شود؟

موقعيت‌ فهم، موقعيت‌ نسبتي‌ همسخنانه‌ است. در هر نسبتي‌ از اين‌ گونه، گوينده‌اي‌ هست‌ كه‌ جمله‌اي‌ را براي‌ بيان‌ معناي‌ مورد نظرش‌ مي‌سازد شنونده‌اي‌ هم‌ وجود دارد. شنونده‌ مجموعه‌اي‌ از كلمات‌ صرف‌ را مي‌شنود و ناگهان‌ با عملي‌ اسرارآميز مي‌تواند معناي‌ آنها را به‌ طور حدسي‌ كشف‌ كند. اين‌ عمل‌ اسرارآميز و حتي‌ حدسي، عمل‌ هرمنوتيكي‌ است‌ و جايگاه‌ حقيقي‌ علم‌ هرمنوتيك‌ همين‌ جاست. پس‌ علم‌ هرمنوتيك، فن‌ شنيدن‌ است. از نظر شلاير ماخر فهم‌ عبارت‌ است‌ از دوباره‌ تجربه‌ كردن‌ اعمال‌ ذهني‌ مؤ‌لف‌ متن.

عمل‌ فهم، عكس‌ تصنيف‌ است؛ زيرا فهم‌ از بيان‌ پايان‌ يافته‌ و ثابت‌ آغاز مي‌شود و به‌ آن‌ حيات‌ ذهني‌ باز مي‌گردد كه‌ آن‌ بيان‌ از آن‌ برخاسته‌ است. گوينده‌ يا مؤ‌لف‌ جمله‌اي‌ مي‌سازد و شنونده‌ در ساختارهاي‌ آن‌ جمله‌ و آن‌ تفكر رسوخ‌ مي‌كند: يعني‌ زبان، واسطه‌ رسوخ‌ در ذهنيت‌ و نيت‌ مؤ‌لف‌ مي‌شود. بنابراين، تفسير عبارت‌ است‌ از دو سويه‌ درهم‌ كنش‌ است: نحوي‌ و روان‌ شناختي. جنبه‌ نحوي‌ با زبان‌ سرو كار دارد و جنبه‌ روان‌ شناختي‌ با تفكر گوينده. بنابراين‌ نظريه‌ هرمنوتيكي‌ شلاير ماخر حول‌ دو محور مي‌چرخد:

1 - فهم‌ دستوري‌ انواع‌ عبارات‌ و صورتهاي‌ زبانيِ‌ فرهنگي‌ كه‌ مؤ‌لف‌ در آن‌ زندگي‌ مي‌كند و تفكر او را مشروط‌ ساخته‌ است.

2 - فهم‌ روان‌ شناختي‌ يا فني‌ ذهنيت‌ خاص‌ يا نبوغ‌ خلاق‌ مؤ‌لف.

اين‌ دو محور منعكس‌ كننده‌ وامدار بودن‌ شلاير ماخر به‌ متفكران‌ رومانتيك‌ است. آنان‌ بر آن‌ بودند كه‌ هر حالت‌ خاصي‌ از بيان، هر چند منحصر به‌ فرد، ضرورتاً‌ بازتاب‌ روح‌ فرهنگي‌ وسيعتر است. يك‌ تفسير صحيح‌ نه‌ تنها نيازمند فهم‌ بافت‌ فرهنگي‌ و تاريخي‌ مؤ‌لف‌ است، بلكه‌ به‌ فهم‌ ذهنيت‌ خاص‌ مؤ‌لف‌ نيز نيازمند است‌ و اين‌ عمل‌ از طريق‌ عمل‌ پيشگويي‌ يعني‌ يك‌ جهش‌ شهودي‌ صورت‌ مي‌گيرد كه‌ از طريق‌ آن‌ مفسر مي‌تواند آگاهي‌ مؤ‌لف‌ را از خاطر خود بگذراند يا آن‌ را مجسم‌ سازد. حتي‌ مفسر در پرتو اين‌ آگاهي‌ در يك‌ بافت‌ فرهنگي‌ وسيعتر مي‌تواند به‌ فهمي‌ بهتر از خود مؤ‌لف‌ نسبت‌ به‌ خود نائل‌ شود.

او مي‌گويد: اين‌ سؤ‌ال‌ كه‌ اين‌ متن‌ چه‌ معنا مي‌دهد؟ مي‌تواند به‌ دو طريق‌ مطرح‌ شود:

1 - مؤ‌لف‌ از اين‌ متن‌ چه‌ قصد كرده‌ است؟

2 - اين‌ متن‌ براي‌ مخاطب‌ و شنونده‌ چه‌ معنايي‌ مي‌دهد؟

در مورد سؤ‌ال‌ اول‌ ممكن‌ است‌ از متن، تفكرات‌ و مقاصد آگاهانه‌ مؤ‌لف‌ را درك‌ كنيم‌ و يا ممكن‌ است‌ به‌ تفكرات‌ و مقاصد نيمه‌ آگاهانه‌ يا شبه‌ آگاهانه‌ مؤ‌لف‌ نيز نظر داشته‌ باشيم‌ يا حتي‌ ممكن‌ است‌ روح‌ عصر و زمان‌ او را درك‌ كنيم.

اما در مورد سؤ‌ال‌ دوم‌ مي‌توان‌ گفت: مخاطبان‌ بر دو دسته‌اند: يك‌ دسته‌ مخاطبان‌ فرهيخته‌ معاصراند و دسته‌ ديگر مخاطبان‌ فرهيخته‌ غير معاصر شلاير ماخر در مورد مخاطبان‌ معاصر مي‌گويد: در اين‌ مورد بايد معناي‌ لفظي‌(verbal meaning)  متن‌ را بازسازي‌ كنيم. البته‌ با اين‌ اعتقاد كه‌ فكر و ابراز و ظهور آن‌ يكي‌ است‌ و با توجه‌ به‌ اين‌ نكته‌ كه‌ مؤ‌لف‌ و شنونده‌ معاصر، در روح‌ (spirit) واحدي‌ سهيمند.

اما در مورد مخاطبان‌ غير معاصر مي‌گويد: بايد فكر مؤ‌لف‌(author's thought)  را بازسازي‌ كنيم. هر چند آن‌ دو، به‌ دو فرهنگ‌ مختلف‌ مربوطند ولي‌ چون‌ اذهان‌ مؤ‌لف‌ و شنونده‌ غير معاصر، كاملاً‌ متفاوت‌ نيستند، يك‌ شباهت‌ معنوي‌spiritual ) affinity) بين‌ آنها وجود دارد. اگر شنونده‌ غير معاصر بتواند از زندگي‌ و آثار مؤ‌لف‌ معرفت‌ كافي‌ كسب‌ كند، مي‌تواند به‌ نحو تخيلي‌ جا پاي‌ او بگذارد و فكر او را دوباره‌ ايجاد كند. همان‌ طور كه‌ رمان‌ نويسها اغلب‌ چنين‌ مي‌كنند.

 

2 - ديدگاه‌ ديلتاي: هرمنوتيك‌ به‌ عنوان‌ مبنايي‌ براي‌ علوم‌ انساني. شيوه‌ ويلهلم‌ ديلتاي‌ درباره‌ هرمنوتيك‌ اين‌ است‌ كه‌ آن‌ را به‌ عنوان‌ شيوه‌ نظامي‌ اساسي‌ براي‌ علوم‌ انساني‌ در مقابل‌ علوم‌ طبيعي‌ در نظر مي‌گيرد. چنين‌ رشته‌اي‌ يك‌ هرمنوتيك‌ عام‌ خواهد بود.

هر چند ديلتاي‌ عميقاً‌ تحت‌ تأثير شلاير ماخر بود، ولي‌ او اين‌ فرض‌ و اعتقاد شلايرماخر را كه‌ هر اثر مؤ‌لف، حاصل‌ اصل‌ و نيت‌ ضمني‌ مندرج‌ در ذهن‌ مؤ‌لف‌ است، انكار كرد. ديلتاي‌ اين‌ اعتقاد شلاير ماخر را به‌ شدت‌ ضد تاريخي‌ لحاظ‌ مي‌كرد؛ زيرا چنين‌ اعتقادي‌ به‌ اندازه‌ كافي‌ به‌ تأثيرات‌ خارجي‌ دست‌اندركار يا به‌ تكامل‌ و رشد مؤ‌لف‌ توجه‌ نمي‌كند. هرمنوتيك‌ ديلتاي‌ به‌ نحو آشكاري‌ مبتني‌ بر تمايز آشكار و قاطع‌ بين‌ روشهاي‌ علوم‌ انساني‌ و علوم‌ طبيعي‌ است.

روش‌ خاص‌ علوم‌ انساني، فهميدن‌(underestanding)  است. در حالي‌ كه‌ روش‌ علوم‌ طبيعي، تبيين‌(explanation)  است. دانشمند طبيعي، حوادث‌ را به‌ كمك‌ استخدام‌ قوانين‌ كلي‌ تبيين‌ مي‌كند. در حالي‌ كه‌ مورخ، نه‌ چنين‌ قوانيني‌ را كشف‌ مي‌كند و نه‌ به‌ كار مي‌گيرد. علم‌ تاريخ‌ بر پايه‌ منش‌ يكتا و تكرارناپذير حوادث‌ استوار است‌ و شناخت‌ اين‌ حوادث‌ تنها با روش‌ تفسير ميسر است. پس‌ مورخ‌ در پي‌ فهم‌ عاملان‌ حوادث‌ است. آن‌ هم‌ از طريق‌ كشف‌ نيات، اهداف، آرزوها، منش‌ و شخصيت‌ آنان. و چنين‌ اعمالي‌ قابل‌ فهمند؛ زيرا اعمال‌ بشري‌ در مقابل‌ اعمال‌ طبيعي‌ يك‌ "باطن‌ و ذاتي‌(inside)"  دارند، كه‌ به‌ دليل‌ اين‌ كه‌ ما هم‌ انسانيم، مي‌توانيم‌ آنها را بفهميم.

بنابراين، فهميدن‌ عبارت‌ است‌ از كشف‌ "من" در "تو". و اين‌ امر به‌ دليل‌ ماهيت‌ عام‌ و مشترك‌ بشري‌ ممكن‌ است. تا آنجا كه‌ هرمنوتيك‌ ديلتاي‌ بر مسأله‌ فهم‌ به‌ عنوان‌ عملي‌ خاص‌ كه‌ مستلزم‌ يكسان‌ انگاري‌ تخيلي‌ و تصوري‌ با گذشتگان‌ است، آدمي‌ مي‌تواند تأثير شلاير ماخر را بر انديشه‌ ديلتاي‌ تشخيص‌ دهد.

ديلتاي‌ از دو نوع‌ فهم‌ سخن‌ مي‌گويد: يكي‌ فهم‌ تجليات‌ و ظهورات‌ ساده، نظير تكلم، عمل‌ يا حالات‌ ترس، در اينجا هيچ‌ شكاف‌ و فاصله‌اي‌ بين‌ تجلي‌ و ظهور و تجربه‌ اظهار شده‌ وجود ندارد. ما بي‌واسطه‌ و بدون‌ هيچ‌ استنتاجي‌ اين‌ ظهورات‌ را مي‌فهميم. چنين‌ فهمي‌ مستلزم‌ يك‌ امر مشترك‌ بين‌ متن‌ و تو است: يعني‌ روح‌ عيني‌(objective spirit)  كه‌ در بستر و درون‌ آن، ظهور و فهم‌ واقع‌ مي‌شود و آن‌ زبان‌ و فرهنگ‌ مشترك‌ است. و ديگر، اشكال‌ برتر فهم‌ است‌ كه‌ با كلهاي‌ پيچيده‌complex ) wholes) نظير حيات‌ و يا اثر هنري، سروكار دارد. فهم‌ برتر اغلب‌ هنگامي‌ واقع‌ مي‌شود كه‌ ناتوان‌ از فهم‌ ابتدايي‌ باشيم. اگر من‌ بي‌واسطه‌ نتوانم‌ عمل‌ شخصي‌ را بفهمم، فرهنگ‌ يا حيات‌ او را به‌ عنوان‌ كل‌ مورد كاوش‌ قرار مي‌دهم. اگر من‌ يك‌ جمله‌ كتاب‌ را نفهمم، ممكن‌ است‌ كل‌ كتاب‌ را تفسير كنم.

عدم‌ فهم‌ مقدماتي‌ و اوليه‌ به‌ اين‌ دليل‌ است‌ كه‌ مؤ‌لف‌ يك‌ متن، يا عمل‌ يك‌ شخص‌ غير عادي‌ است‌ و نمي‌تواند توسط‌ ضوابط‌ و معيارهاي‌ متعارف‌ و عادي‌ روح‌ عيني‌ درك‌ شود. براي‌ فهم‌ آنچه‌ مؤ‌لف‌ مي‌گويد يا انجام‌ مي‌دهد، نيازمند فهم‌ آنها در فرديت‌شان‌ هستيم. از اين‌ رو فهم‌ برتر، معمولاً‌ مستلزم‌ فهم‌ افراد است.

به‌ نظر ديلتاي، گاه‌ مفسر در اثر هنري‌ با ژرفايي‌ از تجربه‌ زندگي‌ هنرمند روبرو مي‌شود، كه‌ ذهن‌ هنرمند از ادراك‌ آن‌ عاجز بوده‌ است. او مي‌گويد: هدف‌ اصلي‌ هرمنوتيك‌ درك‌ كاملتري‌ از مؤ‌لف‌ است‌ آن‌ سان‌ كه‌ او خود را چنين‌ درك‌ نكرده‌ باشد. او سرانجام‌ متن‌ را ابزار شناخت‌ كاملتري‌ از مؤ‌لف‌ دانسته‌ است: شناختي‌ كه‌ مؤ‌لف‌ خود از خويشتن‌ ندارد. بنابراين‌ حيات‌ رواني، حتي‌ حيات‌ رواني‌ خود شخص، از طريق‌ تفسير تجليات‌ آن‌ شناخته‌ مي‌شود.

انسان‌ خود را تنها در تاريخ‌ مي‌شناسد نه‌ در درون‌ نگري: يعني‌ من‌ خود را از راه‌ عينيت‌ بخشيدن‌ به‌ زندگي‌ مي‌شناسم‌ و اين‌ ظهور عيني، تفسيرپذير است. تفسير تاريخ‌ نمي‌تواند، ذات‌ انسانها را در قالب‌ يك‌ فرمول‌ و قاعده‌ بيان‌ كند، يا به‌ تعبيري‌ زندگي، خود پاره‌اي‌ از زندگي‌ در كل‌ است. معناي‌ زندگي‌ دانستني‌ نيست، مگر با قرار دادن‌ آن‌ در مجموعه‌ معنايي‌ كاملتري. آگاهي‌ يعني‌ نسبت‌ زندگي‌ فرد با زندگي‌ در كل.

اهميت‌ ديلتاي‌ نسبت‌ به‌ هرمنوتيك‌ اصولاً‌ در اين‌ جهات‌ است:

1 - كاستن‌ از نقش‌ علاقه‌ به‌ بازيابي‌ [نيت] مؤ‌لف‌ متن‌ و گسترش‌ دادن‌ هرمنوتيك‌ به‌ همه‌ صور تجليات‌ و اعمال‌ فرهنگي.

2 - تلاش‌ براي‌ يافتن‌ منطق‌ فهم‌ به‌ عنوان‌ فعاليتي‌ منحصر به‌ علوم‌ انساني.

3 - كوشش‌ براي‌ ابتنأ امكان‌ فهم‌ در برخي‌ از نظريات‌ مربوط‌ به‌ ساختار طبيعت‌ انساني‌ و تجليات‌ آن.

 

3 - ديدگاه‌ هايدگر: هرمنوتيك‌ به‌ عنوان‌ تأملي‌ در شرايط‌ هر گونه‌ فهم. تأمل‌ درباره‌ فهم، ضرورتاً‌ شخص‌ را وادار مي‌سازد مسائل‌ اساسي‌ معرفت‌شناسي‌ و انسان‌شناسي‌ را مورد ملاحظه‌ قرار دهد. فلسفه‌ مارتين‌ هايدگر 9881) Martin Heidegger[ - 1976)] در اين‌ زمينه‌ مؤ‌ثر و مفيد است‌ آنچه‌ در تحليل‌ هايدگر اهميت‌ دارد، اين‌ سؤ‌ال‌ است‌ كه‌ انسانها اكنون‌ خود را در جهاني‌ يافته‌اند كه‌ از طريق‌ آنچه‌ او پيش‌ ساختهاي‌ فهم‌(forestructure of underestanding)  مي‌نامد قابل‌ فهم‌ مي‌گردد: يعني‌ مفروضات، انتظارات‌ و مفاهيمي‌ كه‌ ما بيش‌ از هر نوع‌ تفكري‌ بر تجربه‌ فرا مي‌افكنيم‌ و همين‌ها هستند كه‌ افق‌(horizon)  هر گونه‌ فعل‌ خاص‌ فهميدن‌ را شكل‌ مي‌دهند. تحليلي‌ از روزمرگي‌(everydayness)  ما نشان‌ خواهد داد كه‌ آنچه‌ ما قابل‌ فهم‌ مي‌شماريم، معلول‌ عوامل‌ پنهان‌ و مقدري‌ است‌ كه‌ فهم‌ ما قبل‌ از تفكر واجد آن‌ بوده‌ است.

به‌ تعبيري‌ مي‌توان‌ گفت: تفسير مستلزم‌ پيش‌ فرض‌ است: يعني‌ هر تفسيري‌ حتي‌ علوم‌ طبيعي‌ نيازمند پيش‌ فرض‌ است. قبل‌ از پرداختن‌ به‌ زمين‌شناسي، من‌ سنگ‌ و صخره‌ را به‌ عنوان‌ سنگ‌ و صخره‌ مي‌بينم‌ نه‌ چيز ديگر. و حتي‌ قبل‌ از پرداختن‌ به‌ تفسير سند، من‌ آن‌ را به‌ عنوان‌ يك‌ سند مي‌بينم‌ نه‌ چيز ديگر.

بنابراين‌ هر تفسيري‌ قبلاً‌ از طريق‌ مجموعه‌ مفروضات‌ و پيش‌ فرضهايي‌ درباره‌ كل‌ تجربه‌ شكل‌ گرفته‌ است. هايدگر اين‌ حالت‌ را "وضعيت‌ هرمنوتيكي(hermeneutical situation) " مي‌نامد. مقصود او اين‌ است‌ كه‌ خودِ‌ وجود بشري‌ ساختار هرمنوتيكي‌ دارد كه‌ زمينه‌ساز همه‌ تفسيرهاي‌ موضعي‌ ماست: يعني‌ وضعيتي‌ كه‌ پيش‌ فرضهايي‌ را بر ما تحميل‌ مي‌كند و ما نيز آنها را بر فهم‌ تحميل‌ مي‌كنيم.

هايدگر معتقد است‌ كه‌ تفسير دازين‌ (يا وجود انساني) و هستي‌ به‌ نحو كلي‌ مستلزم‌ (يا دخيل‌ در) تفسير متون‌ است. چون‌ دازين‌ به‌ نحو اساسي‌ و مستمر مي‌فهمد و تفسير مي‌كند. دازين، جهان‌ و خود را تفسير مي‌كند، يعني‌ حيات‌ خود را به‌ روش‌ خاصي‌ لحاظ‌ مي‌كند. دازين‌ به‌ نحو ضمني‌ در زندگي‌ روزمره‌ و با روشي‌ روشن‌تر در فلسفه‌ خود را بد تفسير مي‌كند. يعني‌ ممكن‌ است‌ خود را به‌ عنوان‌ حيوان‌ ناطق‌ يا جوهر متفكر يا يك‌ ماشين‌ لحاظ‌ كند.

از آنجا كه‌ دازين‌ خود را بد تفسير مي‌كند، ما بايد لايه‌هاي‌ سوء تفسير را جدا كنيم‌ تا دازين‌ را همانطوري‌ كه‌ هست، ببينيم. اين‌ سوء تفسيرها در نظريات‌ فيلسوفاني‌ نظير ارسطو، دكارت‌ و كانت‌ است. ما بايد آنان‌ را مطالعه‌ كنيم‌ تا ببينيم‌ كجا بر حق‌ و كجا بر باطل‌ رفته‌اند تا تأثير آنان‌ را در موقعيت‌ هرمنوتيكي‌ آشكار كنيم‌ و در زمان‌ مناسب‌ خود را از تأثيرات‌ آنان‌ رها سازيم.

هايدگر هم‌ چنين‌ معتقد است‌ كه‌ واژه‌ها معاني‌ ثابت‌ و واحدي‌ مستقل‌ از كاربرد و استعمالشان‌ ندارند. معاني‌ به‌ واسطه‌ روابط‌ متقابل‌ چشمگيري‌ كه‌ جهان‌ ما را مي‌سازند، به‌ واژه‌ها تعلق‌ مي‌گيرند. مثلاً‌ يك‌ چكش‌ صرفاً‌ ابزاري‌ براي‌ كوبيدن‌ نيست. معناي‌ اين‌ واژه‌ از بافت‌ و زمينه‌ ميز كارگاهي، ميخ‌ و چوب‌ و كارگاهها و مشتري‌هايي‌ كه‌ جهان‌ و قلمرو صنعتگر را مي‌سازند، شكل‌ مي‌گيرد. معناي‌ يك‌ واژه‌ مبتني‌ بر جهان‌ استعمال‌ كننده‌ آن‌ است. ارسطو از حمل‌ و نقل، آزادي‌ يا تعليم‌ و تربيت‌ همان‌ معنايي‌ را در نظر نداشته‌ كه‌ ما اكنون‌ در نظر داريم؛ زيرا او در جهان‌ متفاوتي‌ از ما زندگي‌ كرده‌ است. براي‌ فهم‌ متن‌ او لازم‌ است‌ از فرهنگها و گرامرها فراتر برويم‌ و جهان‌ مؤ‌لف‌ و امكانات‌ آن‌ را بازسازي‌ كنيم.

او در مورد اين‌ سؤ‌ال‌ كه: آيا ما مي‌توانيم‌ يك‌ متن‌ را به‌ نحو قطعي‌ تفسير كنيم، ايهام‌ گويي‌ كرده‌ است. تفسير ما از گذشته‌ مقيد به‌ وضعيت‌ هرمنوتيكي‌ ماست‌ و در معرض‌ تجديد نظر آينده‌ است.

 

            ‌4 - ديدگاه‌ گادامر: هانس‌ گئورگ‌ گادامر](- 0091) Hans - Georg Gadamer[  بيش‌ از هر متفكر ديگري‌ براي‌ هرمنوتيك‌ هايدگري‌ تلاش‌ كرده‌ است. هر چند كه‌ بولتمان، ريكور و دريدا نيز از هرمنوتيك‌ هايدگري‌ استفاده‌ كرده‌اند.

گادامر به‌ تبعيت‌ از هايدگر بر آن‌ بود كه‌ تفسير، مسبوق‌ به‌ فهم‌ پذيري‌ است. و اينكه‌ پيش‌ فرضها و مفروضات‌ (و شايد پيش‌ داوريهاي) مفسر دقيقاً‌ همان‌ چيزي‌ است‌ كه‌ فهم‌ و سوء فهم‌ را ممكن‌ مي‌سازد. تفسير، يك‌ فهم‌ پيشيني‌ را كه‌ به‌ لحاظ‌ تاريخي‌ متعين‌ شده‌ است‌ و به‌ سنتي‌ تعلق‌ دارد يعني‌ افقي‌ را پيش‌ فرض‌ مي‌گيرد. در نتيجه‌ مفروضات‌ و اعتقادات‌ خود ما ضرورتاً‌ مانع‌ فهم‌ نيستند، بلكه‌ پيش‌ شرطهاي‌ آن‌ هستند. جستجوي‌ فهم‌ بدون‌ پيش‌ فرض، بيهوده‌ است. هر شيء و هر متني‌ از ديدگاه‌ خاصي‌ مورد تفسير قرار مي‌گيرد كه‌ افق‌ خاصي‌ را مي‌سازد و مي‌توان‌ گفت‌ كه‌ تفسير، مستلزم‌ تركيب‌ افقهاست‌fusion of horizons) ) يعني‌ افقهاي‌ گذشته‌ و حال‌ و يا افق‌ فهم‌ مفسر و افق‌ متن.

افق‌ مفسر در مواجهه‌ با اشيأ و متن‌ دائماً‌ تعديل‌ مي‌شود. اما هيچ‌ تفسير عيني‌ و نهايي‌ وجود ندارد. ما نمي‌توانيم‌ مطمئن‌ شويم‌ كه‌ تفسير ما صحيح‌ يا بهتر از تفسيرهاي‌ قبلي‌ است.

We can not be sure that our interpretation is correct or better than previous interpretations.))

تفسيرها و قضاوتهاي‌ ما در مورد تفسيرهاي‌ گذشته‌ در معرض‌ تجديد نظرهاي‌ آينده‌ است.

 

            ‌نقد و بررسي‌

هرمنوتيك‌ پيش‌ از هايدگر، چالش‌ جدي‌ را در حوزه‌ تفكر ديني‌ پديد نياورد. ولي‌ هرمنوتيك‌ هايدگري‌ و ما بعد او، چنين‌ چالشي‌ را پديد آوردند كه‌ تأثيرات‌ آنها را مي‌توان‌ در حوزه‌ ديني‌ به‌ صورت‌ ذيل‌ ذكر كرد:

1 - امكان‌ قرائتهاي‌ مختلف‌ از متون‌ ديني؛ تفسير يعني‌ امتزاج‌ افق‌ ذهني‌ مفسر با افق‌ متن‌ و چون‌ افقهاي‌ ذهني‌ مفسران‌ متعدد و متفاوت‌ است، تفسيرها نيز متفاوت‌ مي‌شوند و هيچ‌ معياري‌ نيز براي‌ تشخيص‌ برتري‌ يك‌ تفسير بر تفسير ديگر نيست. البته‌ قرائتهاي‌ مختلف‌ از دين‌ يك‌ معناي‌ صحيحي‌ دارد كه‌ توضيح‌ آن‌ خواهد آمد.

2 - اعتبار بخشيدن‌ به‌ تفسير به‌ رأي؛ زيرا هيچ‌ معياري‌ براي‌ تشخيص‌ تفسير به‌ رأي‌ و تفسير به‌ نحو همگاني‌ معتبر وجود ندارد.

3 - اعتبار بخشيدن‌ به‌ تمام‌ فرقه‌هاي‌ انحرافي‌ دين؛ چون‌ همه‌ اين‌ فرقه‌ها مدعي‌ تفسير درست‌ از دين‌ هستند و ملاكي‌ براي‌ انحرافي‌ بودن‌ آنها وجود ندارد.

4 - نسبي‌ گرايي‌ در تفسيرهاي‌ ديني‌

5 - عدم‌ دسترسي‌ به‌ فهم‌ صحيح‌ و عيني‌ متون‌ ديني‌

6 - بي‌توجهي‌ به‌ مراد مؤ‌لف‌ متن‌

7 - نبود معيار روشن‌ و دقيق‌ براي‌ فهم‌ متون‌ ديني‌

در اين‌ مختصر بعضي‌ از نكات‌ نقد گونه‌ را يادآور مي‌شويم:

- نكته‌ شايان‌ ذكر آن‌ است‌ كه‌ هايدگر و گادامر هيچ‌ كدام‌ براي‌ نظريه‌ هرمنوتيكي‌ خود دليل‌ متقن‌ و مستدلي‌ ارائه‌ نداده‌اند. اگر گزارش‌ از واقع‌ داده‌اند، گزارش‌ آنان‌ خلاف‌ واقع‌ است. چون‌ متدينان‌ هر نوع‌ تفسيري‌ را بر نمي‌تابند. و اگر توصيه‌ مي‌كنند، توصيه‌ آنان‌ براساس‌ صحيحي‌ استوار نيست.

- علاوه‌ بر اين، نگرش‌ آنان‌ مخالف‌ روح‌ ديني‌ است. اگر واقعاً‌ چنين‌ ديدگاهي‌ را در مورد هرمنوتيك‌ بپذيريم، لغويت‌ در كلام‌ خدا و پيامبر و فعل‌ او به‌ وجود مي‌آيد. همه‌ ما مي‌دانيم‌ كه‌ قرآن‌ و پيامبر، عليه‌ بت‌پرستي‌ قيام‌ كردند. اگر هيچ‌ ملاكي‌ براي‌ برتري‌ يك‌ تفسير از تفسير ديگر وجود ندارد، و تفسير بهتر و صحيحتر معنا ندارد، مبارزه‌ عليه‌ بت‌پرستي‌ چه‌ معنايي‌ دارد؛ چرا كه‌ بت‌پرستي‌ نوعي‌ قرائت‌ از خدا پرستي‌ است. و بت‌پرستان‌ بر آن‌ بودند كه‌ اين‌ بتها ما را هر چه‌ بيشتر به‌ خدا نزديك‌ مي‌كند.

«والذين‌ اتخذو من‌ دونه‌ اوليأ مانَعبُدُ‌هُم‌ الا لِيُقَّرِبونا الي‌الله‌ زلفي»(سوره‌ 3/39)

كساني‌ كه‌ به‌ جاي‌ او دوستاني‌ براي‌ خود گرفته‌اند [به‌ اين‌ بهانه‌ كه] ما آنها را جز براي‌ اينكه‌ ما را هر چه‌ بيشتر به‌ خدا نزديك‌ گردانند، نمي‌پرستيم.

بنابراين‌ براساس‌ ديدگاه‌ هرمنوتيكي‌ هايدگر و گادامر بايد بگوييم‌ كه‌ بت‌پرستان‌ با افق‌ ذهني‌ خود چنين‌ برداشتي‌ از خدا پرستي‌ داشتند و پيامبر نيز قرائتي‌ ديگر. و هيچ‌ معياري‌ براي‌ رجحان‌ تفسير پيامبر بر بت‌پرستان‌ نداريم.

از اين‌ رو نمي‌توان‌ چنين‌ نگرشي‌ را در مورد تفسير دين‌ برگزيد.

- اين‌ كه‌ تفسير مستلزم‌ پيش‌ فرض‌ است، به‌ معنايي‌ سخن‌ درستي‌ است. همه‌ مفسران‌ براي‌ تفسير قرآن‌ نيازمند آشنايي‌ با زبان‌ عربي، معاني‌ بيان، منطق، تاريخ‌ اسلام، شأن‌ نزول‌ آيات‌ و ...، مي‌باشند كه‌ مي‌توان‌ به‌ اينها پيش‌ دانسته‌ نيز گفت. اما تفسير قرآن‌ نيازمند پيش‌ فرضهايي‌ است‌ كه‌ بعضي‌ از آنها مربوط‌ به‌ خدا، بعضي‌ مربوط‌ به‌ متن‌ و بعضي‌ ديگر مربوط‌ به‌ انسان‌ مي‌باشند. چنين‌ پيش‌فرضهايي‌ را مي‌توان‌ پيش‌فرضهاي‌ ابزاري‌ ناميد نه‌ معنا ساز: يعني‌ اين‌ پيش‌ فرضها افق‌ ذهني‌ مفسر را شكل‌ مي‌دهند و تغيير و تعديل‌ آنها جايز نيست. در نتيجه‌ تفسير نيز بايد با اين‌ پيش‌فرضها هماهنگ‌ باشد. و اگر تفسيري‌ با اين‌ پيش‌فرضها ناسازگار بود، از لحاظ‌ ديني‌ اعتبار ندارد.

 

            ‌پيش‌فرضهاي‌ مربوط‌ به‌ خدا

1 - خدا خالق‌ ما آدميان‌ است:

«ذلكم‌اللهُ‌ رَبُّكُم‌ لا اِله‌ الا‌ هُوَ‌ خالق‌ كل‌ شي‌ فاعبدُوهُ»(102/6)

اين‌ است‌ خداوند، پروردگار شما هيچ‌ معبودي‌ جز او نيست‌ آفريدگار همه‌ چيز است‌ او را بپرستيد.

2 - خداوند حكيم‌ است‌ وخلق‌ او عبث‌ و بيهوده‌ نيست.

«اَفَحَسِبتُم‌ انما خلقناكم‌ عبثا و اَنكم‌ الينا لا تُرجَعُون»(115/23)

آيا گمان‌ كرديد شما را بيهوده‌ آفريده‌ايم‌ و به‌ سوي‌ ما باز گردانده‌ نمي‌شويد.

3 - خداوند انسانها را هدايت‌ مي‌كند.

«ربنا الذي‌ اعطي‌ كل‌ شيءٍ‌ خلقه‌ ثم‌ هدي»(50 / 20)

«انا هديناه‌السبيل‌ اما شاكرا و اما كفورا»(3 / 76)

4 - تعليم‌ الهي‌ از طريق‌ وحي‌ لازم‌ است؛ زيرا آدميان‌ با عقل‌ خود به‌ تنهايي‌ رستگار نمي‌شوند.

«عَلمَكَ‌ ما لم‌ تكن‌ تعلم»(13 / 4)

5 - خدا قرآن‌ را براي‌ هدايت‌ انسانها نازل‌ فرموده‌ است.

«شهر رمضان‌الذي‌ اُنزل‌ فيه‌القرآن‌ هدي‌ للناس‌ و بينات‌ من‌الهدي‌ والفرقان»(181 / 2)

            ‌پيش‌فرضهاي‌ مربوط‌ به‌ متن‌ يا قرآن‌

1 - قرآن‌ وسيله‌ انتقال‌ پيام‌ الهي‌ به‌ مردم‌ است‌ و تمام‌ الفاظ‌ آن‌ وحي‌ خدا مي‌باشد و كلمه‌اي‌ از آن‌ را پيامبر از جانب‌ خود اضافه‌ نكرده‌ است.

«و ما ينطق‌ عن‌الهوي‌ ان‌ هو الا وحي‌ يوحي»(3 و 4/53)

2 - قرآن‌ خوان‌ نعمتي‌ است‌ كه‌ در آن‌ نعمتهاي‌ زيادي‌ وجود دارد.

«و لا رطب‌ و لا يابس‌ الا في‌ كتاب‌ مبين» «تبياناً‌ لكل‌ شي»(89 / 16)

هركس‌ مي‌تواند از اين‌ سفره‌ پهناور به‌ اندازه‌ توانايي‌ خود بهره‌برداري‌ كند. افراد از منظرهاي‌ مختلف‌ به‌ قرآن‌ مي‌نگرند: يكي‌ از جنبه‌ ادبي‌ و ديگري‌ از جنبه‌ فلسفي‌ و ديگري‌ از لحاظ‌ اجتماعي، اين‌ جنبه‌ها مكمل‌ همديگرند. البته‌ در هر حوزه‌اي، ملاكهايي‌ براي‌ صحت‌ و سقم‌ تفاسير وجود دارد و اين‌ طور نيست‌ كه‌ همه‌ تفاسير به‌ يك‌ اندازه‌ از اعتبار برخوردار باشند.

هم‌چنين‌ در مورد بعضي‌ از مفاهيم‌ كه‌ حالت‌ تشكيكي‌ دارند، هر كس‌ به‌ اندازه‌ فهم‌ و توان‌ خود به‌ مرتبه‌اي‌ از اين‌ معرفت‌ نائل‌ مي‌شود كه‌ باز اين‌ معرفتها در طول‌ همديگرند و با هم‌ ناسازگار نمي‌باشند. اينها نمونه‌اي‌ از معاني‌ صحيح‌ قرائتهاي‌ مختلف‌ از دين‌ هستند.

«ان‌ للقرآن‌ ظاهراً‌ و بطناً»(بحار، ج‌ 24، ص‌ 340)

«يا جابر! ان‌ للقرآن‌ بطناً‌ و للبطن‌ بطن‌ و له‌ ظهر و للظهر ظهر»(بحار، ج‌ 92، ص‌ 91)

3 - قرآن‌ به‌ زبان‌ قوم‌ نازل‌ شده‌ است.

«و ما ارسلنا من‌ رسول‌ الا بلسان‌ قومه»(4 / 14)

4 - قرآن‌ به‌ خوبي‌ مفاهيم‌ و معاني‌ الهي‌ را به‌ انسان‌ منتقل‌ مي‌كند.

«هذا بلاغ‌ للناس»(52/14)

«و لقد يسرناالقرآن‌ للذكر فهل‌ من‌ مدكر»(41/55)

5 - قرآن‌ كتاب‌ ناطق‌ است‌ نه‌ صامت: يعني‌ چيزي‌ براي‌ گفتن‌ دارد.

«ان‌الله‌ بعث‌ رسولاً‌ هاديا بكتاب‌ ناطق»(نهج‌البلاغه، خطبه‌ 169)

7 - راه‌يابي‌ به‌ معناي‌ نهايي‌ متن‌ قرآن‌ ممكن‌ است. مفسران‌ مي‌توانند با رجوع‌ به‌ قرآن‌ از اختلاف‌ و تفرقه‌ پرهيز كنند.

اگر تفسير، امتزاج‌ افق‌ مفسر با افق‌ متن‌ است، اختلاف‌ زيادي‌ در تفسير به‌ وجود مي‌آيد و ديگر قرآن‌ عامل‌ وحدت‌بخش‌ نيست.

«واعتصموا بحبل‌الله‌ جميعاً‌ و لا تفرقوا»

اگر هر كس‌ قرائت‌ خاصي‌ از قرآن‌ داشته‌ باشد و ملاك‌ و معياري‌ براي‌ صحت‌ آنها در بين‌ نباشد، خود عين‌ تفرقه‌ است‌ نه‌

 

دعوت‌ به‌ وحدت. هم‌چنين‌ اگر راه‌يابي‌ به‌ معناي‌ نهايي‌ متون‌ قرآن‌ ممكن‌ نبود، معيار بودن‌ قرآن‌ بي‌معنا مي‌شد. چون‌ تمام‌ روايات‌ را بايد با قرآن‌ بسنجيم، اگر موافق‌ قرآن‌ بود اخذ مي‌كنيم‌ و اگر مخالف‌ بود رها مي‌كنيم.

«فما وافق‌ كتاب‌الله‌ فخذوه‌ و ما خالف‌ كتاب‌الله‌ فدعوه»(اصول‌ كافي، ج‌ 1، ص‌ 88)

«فاذا التبست‌ عليكم‌الفتن، فعليكم‌ بالقرآن»

            ‌پيش‌فرضهاي‌ مفسر

1 - مفسر بايد تمامي‌ قران‌ را با هم‌ در نظر بگيرد. قرآن‌ محكمات‌ و متشابهاتي‌ دارد كه‌ متشابهات‌ را بايد به‌ كمك‌ محكمات‌ تفسير كند.

2 - خداوند انسان‌ را به‌ گونه‌اي‌ آفريده‌ است‌ كه‌ با توجه‌ به‌ پيش‌فرضها، مي‌تواند پيام‌ هدايت‌ الهي‌ را درك‌ كند و از اين‌ روست‌ كه‌ توصيه‌ مي‌شود از تفسير به‌ رأي‌ پرهيز كنيد.

«من‌ فسرالقرآن‌ برأيه‌ فليتبوأ مقعده‌ من‌النار»(تفسير طبري‌ - 27/1)

«من‌ قال‌ في‌القرآن‌ برايه‌ قد كفر»(تفسير ابن‌ كثير - 5/1)

3 - اگر مفسر پيش‌داوريهاي‌ خود را بر قرآن‌ تحميل‌ كند، از بسياري‌ از معارف‌ قرآن‌ دور مي‌ماند و گرفتار خسران‌ مي‌شود.

«و ننزل‌ من‌القرآن‌ ما هو شفأ و رحمة‌ للمومنين‌ و لايزيدالظالمين‌ الا خسارا»(82/ 17)

با توجه‌ به‌ اين‌ پيش‌فرضهاي‌ سه‌ گانه‌ اگر مفسر، قرآن‌ را تفسير كند و تفسير او منافي‌ اين‌ پيش‌فرضها نباشد، مي‌تواند به‌ پيام‌ واقعي‌ هدايت‌ الهي‌ نائل‌ شود. اگر مفسر نگرشي‌ را در تفسير اخذ كرد كه‌ منافي‌ اين‌ پيش‌فرضها باشد، تفسير او نامعتبر است. به‌ هر جهت‌ تفكر هايدگر و گادامر در تفسير، منافي‌ اين‌ پيش‌فرضهاست‌ و نمي‌تواند نگرش‌ درستي‌ باشد اما اختلاف‌ مفسران‌ در تفسير متون‌ را مي‌توان‌ يا براساس‌ مكمل‌ و يا در طول‌ هم‌ بودن‌ توجيه‌ كرد.

چون‌ متون‌ يا نص‌ يا ظاهر و يا متشابه‌اند. در نصوص‌ و ظواهر اختلاف‌ بسيار كم‌ و در متشابهات‌ نيز اگر با استناد به‌ محكمات‌ تفسير شوند، اختلاف‌ بسيار كم‌ مي‌شود.

اما اختلاف‌ فقها در فتوا را مي‌توان‌ ناشي‌ از اختلاف‌ آنان‌ در مبنا دانست:

1 - اختلاف‌ در ثقه‌ بودن‌ راويان‌ احاديث‌

2 - اختلاف‌ در دلالت‌ روايات‌

3 - اختلاف‌ در اعتبار بخشي‌ به‌ شهرت‌ و نظاير اينها

در ضمن‌ فقها در بسياري‌ از مسائل‌ با هم‌ اشتراك‌ دارند. اگر كسي‌ به‌ رساله‌هاي‌ فقهي‌ فقها نظري‌ بيفكند بيش‌ از نود درصد ديدگاههاي‌ آنها با هم‌ مشترك‌ است.

علاوه‌ براين‌ تعليم‌ و تعلم‌ اقتضا مي‌كند كه‌ معلم، مفاهيم‌ خود را به‌ متعلم‌ از طريق‌ واژه‌ها منتقل‌ كند و اگر متعلم‌ در اكثر موارد معناي‌ ديگري‌ را فهم‌ كند، تعليم‌ و تعلم‌ با مشكل‌ مواجه‌ خواهد شد. در صورتي‌ كه‌ آدميان‌ به‌ سهولت‌ تعليم‌ مي‌بينند.

            ‌محمد محمدرضايي‌